ولایت،شهدا،بسیج |
رحیم در سال1341 در شهرستان خوی چشم به جهان گشود. او کودکی هوشیار و بسیار شیرین زبان بود. از اوان کودکی به کارهای هنری و علمی علاقه نشان می داد. در چهره او معصومیت کودکانه موج می زد. از تجربه کردن وانجام کارهای تازه لذت می برد . از دوره راهنمایی، مطالعه کتاب های دینی را آغاز کرد و با شرکت در جلسات قرآن و عزاداریهای ابا عبدا... الحسین(ع) بخشی از هدف های خود در زندگی را ترسیم نمود . او با اینکه سن و سال زیادی نداشت، ولی برخلاف دیگر دوستانش، در تظاهرات مردم خوی علیه نظام شاهنشاهی و در گفتگوهای سیاسی شرکت می کرد و گاه به شدت نیز اذیت می شد. در سالهای اول انقلاب (قبل از پیروزی) هنگام پخش اعلامیه و نوار سخنرانی امام خمینی(ره) توسط ساواک خوی دستگیر شد و پس از آزادی، با ساخت نارنجک های دستی و پیوستن به گروههای مبارزین، عملاً بر شدت مبارزات خود افزود
[ شنبه 90/11/1 ] [ 12:24 صبح ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
عملیات تنگ کورک بود و عراقی ها به ما پاتک زده بودند. وقتی توپ در آن ارتفاعات بلند به صخره ای اصابت می کرد ، سنگ ها خرد می شدند و به اطراف و سر و سینه بچه ها برخورد می کرد. ناچار عقب نشینی کردیم. همه بچه ها آمدند عقب بجز حسین. تک و تنها ماند با یک گروه عراقی. تعجب می کردیم که چطور خودش را نباخته. دو سه تا جعبه نارنجک کنارش بود . با خونسردی و آرامش تمام نارنجک ها را باز می کرد و پرت می کرد پایین صخره طرف عراقی ها . حجم آتشی که حسین روی عراقی ها می ریخت آنقدر زیاد بود که آنها فکر می کردند یک گروه زیادی ایرانی روی ارتفاع هستند. همان موقع و یک تنه باعث شد عراقی ها عقب نشینی کنند. بعد از آن هر وقت با حسین شوخی می کردیم می خندید و می گفت : «دست و پایتان را جمع و جور کنید . من از عهده عراقی هایی آمده ام که یک بیور گنده اندازه شما را درسته قورت می دادند. [ پنج شنبه 90/10/22 ] [ 12:32 صبح ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
معراج شهدا» شلوغ بود. سالن پر بود. جمعیت کم بود، ولى آنچه بیشتر به چشم مى آمد، تابوت هاى چوبى پیچیده در پرچم سه رنگ جمهورى اسلامى بودند. هر ساعت، خانواده اى مى آمد. پدرى و مادرى، برادرى و خواهرى، آرام مى گریستند، ولى صدایشان مى آمد. از بدو ورود به سالن، سراسیمه مقواهاى نصب شده روى تابوت ها را مى خواندند و گمشده خویش را مى جستند. خانواده اى وارد شد، مادرى و پدرى. برادرهاى شهید هم بودند. تابوت را که در ردیف بالایى، رو به سقف بود، پایین آوردند. همه بى تاب بودند. بخصوص مادر. تابوت که بر زمین نشست، صلواتى فرستاده شد و پس از پرچم، درِ چوبى کنده شد. گریه ها شدت گرفت. صداها بلندتر شد. هق هق ها به ناله تبدیل شدند. ولى مادر، آرام و ساکت بندهاى کفن کوچک را که به جثه اى درهم پیچیده و کوچک مى ماند، همچون کودکى در قنداقه اى سفید، باز کرد. چیزى نبود جز چند تکه استخوان زرد شده، زردى به رنگ خاک. جمجمه اى نیز در کنار پیکر بود. با چشمانى که هنوز مى نگریستند. مادر مبهوت بود. برادرها، او را «برادر» خطاب مى کند و مى گریستند; پدر نیز او را به نام پسرش صدا مى زد، ولى مادر همچنان، با چشمانش، میان استخوان ها را مى کاوید، لحظه اى سر بلند کرد و رو به مسئولین معراج شهدا که در کنارش بودند، گفت: «این پسر من نیست!» چرا؟ مگر پلاک ندارد؟ چگونه مى گویى پسرت نیست. سر پایین انداخت و شروع کرد به جستن میان استخوان ها; تکه پاره اى از شلوار بسیجى به دستش آمد. او را که در دست گرفت، خطاب به بقیه گفت: «این تکه لباس، جیب سمت راست شلوار پسر من است که میان استخوان هایش بوده، و این راز پسر من است. هنگامى که عازم جبهه بود، تکه اى کش سفید و پهن داخل جیب سمت راست شلوار او دوختم. ناخواسته این کار را کردم، شاید دلم مى گفت که سال ها باید به دنبال او بگردم. حالا این تکه پارچه خونین، جیب شلوار است. اگر همان گونه که خود مى دانم، کش مورد نظر داخل آن باشد، پسرم است، و گرنه، که هیچ!» همه نگاه ها مضطرب بود. نگران به دستان مادر مى نگریستند. مادر صلواتى فرستاد و جیب شلوار را به داخل برگرداند. تکه اى قهوه اى رنگ شده خودنماى کرد، خودش بود. مادر ذوق زده شد. چشمان پاکش از اشک لبریز بودند، برگشت رو به پدر و گفت: «خودشه... پسرم... این همان کشى است که با همین دست هاى خودم دوختم.» دستانش مى لرزیدند. به دستانش نگاه مى کرد و به استخوان هاى پسر، دست هایى که سال ها پیش از این، ظاهراً ناخواسته، کارى انجام دادند که پس از 10 سال فرزند به دامان مادر باز مى گشت. [ پنج شنبه 90/10/22 ] [ 12:27 صبح ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
[ یکشنبه 90/10/11 ] [ 11:9 عصر ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
ای دو چشمانت چراغ شام یلدای همه [ یکشنبه 90/10/11 ] [ 11:7 عصر ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
در دوران جنگ، ایت الله جوادی آملی به جبهه میآمدند و به بچهها سری میزدند و به قول معروف به رزمندهها روحیه میدادند و از آنان روحیه میگرفتند. در یکی از این سفرها با یک نوجوان 15ـ14 سال? تهرانی آشنا شدند که خیلی باصفا بود. در موقعیت منطقهای آنجا ارتفاعی بود که پایین آن یک چشمه و جاده بود که دشمن آنجا را بسیار گلوله باران میکرد. فرماندهان گروه به رزمندهها گفته بودند که حتی برای وضوگرفتن هم به آنجا نروید و همان بالا روی تپه بنشینید و تیمم کنید. ناگهان دیدیم این نوجوان از تپه پایین رفت و آستینهایش را بالا زد و آماده شد برای وضوگرفتن. هرچه فریاد زدند نرو خطرناک است، گوش نکرد. آخر، دست به دامان حاج آقا شدند که ایشان جلوگیری کنند، آقا گفتند: عزیزم کجا میروی؟ گفت: حاج آقا، دارم می رم پایین که وضو بگیرم. گفتند: پسر عزیزم، پایین خطرناک است. فرماندهان هم گفتند بالا تیمم کنید. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است. یک نگاه خیلی قشنگ به چشمای این بزرگوار کرد و لبخندی زد و گفت: حاج آقا، بگذارید نماز آخرمون رو باحال بخونیم. دیگه به خاک نمیچسبیم. رفت و جلوِ آب نشست، سپس وضو گرفت و همانجا، نماز زیبایی خواند و برگشت بالا. دقایقی بعد قرار شد عده ای از بچه ها بروند جلوِ ارتفاع و با عراقیها درگیر شوند. یکی از آنان همین نوجوان بود. او رفت و یکی دو ساعت بعد آقای جوادی آملی را صدا زدند و گفتند حاجآقا، بیایید پایین ارتفاع. یک جنازه که رویش پتو انداخته بودند و آن را روی برانکارد گذاشته بودند به چشم میخورد. گفتند: حاج آقا، پتویش را بردارید. جلوِ چشم همه، آقای جوادی آملی نشست؛ دیدیم همان نوجوان با همان لبخند پرکشیده و رفته است.
[ یکشنبه 90/10/11 ] [ 1:0 صبح ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
در منطق? تفحص، بدنهای شهدا پیدا نمی شد. یکی گفت: بیایید به قمربنی هاشم متوسل بشویم. نشستند و به دست های علمدار سیدالشهداء متوسل شدند. درست است که دست های قمربنی هاشم قطع شد، اما بابالحوائج است. خود سیدالشهدا هم وقتی کارش در کربلا گره میخورد به عباس رو میانداخت. نشستند و متوسل شدند؛ بعد از آن بلند شدند و خاک ها رو به هم زدند. یک جنازه زیر خاک دیدند، او را بیرون آوردند. الله اکبر! دیدند اسم این شهید عباس است. شهید عباس امیری گفتند: شاید پیدا شدن شهیدی به نام عباس اتفاقی است. گشتند و یک جناز? دیگر پیدا شد که دست راستش درعملیاتی دیگر قطع شده و مصنوعی بود. او را بیرون آوردند دیدند اسمش ابوالفضل است. فهمیدند اینجا خیمهگاه بنیهاشم است. گفتند: اسم این مکان را بگذاریم مقر ابوالفضل العباس. [ یکشنبه 90/10/11 ] [ 12:51 صبح ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
همسر حاج ابراهیم همت می گوید پس از شهادت حاج ابراهیم آن قدر عرصه بر ما تنگ شد که واقعاً برایمان مشکل بود. روزی بچهام تب بالایی داشت و نزدیک بود بمیرد. بچه را بغل کردم، هر کاری میکردم تا آرامش کنم نتیجه نداد. عصبانی شدم و با روح حاج همت دعوا کردم. گفتم: ابراهیم خیلی نامردی. خودت رفتی تو بهشت، آسوده شدی؛ منو با این بچهها تنها گذاشتی. لااقل بچ? مریضت رو که داره میمیره بغلش کن. قسم میخورد و میگفت: دیدم حاجهمت همون موقع اومد و بچه رو که در تب می سوخت بغل کرد. چند دقیقه نوازشش کرد و داد دست من. دیدم که بچه دیگه تب نداره. گفتم شاید بچه مثل بعضی از مریضایی که در حالت احتضار تبشون قطع میشه و بعدش میمیرن داره تموم میکنه. سریع بچه را به بیمارستان بردم. بعد از معاینه، پزشک گفت: خانم، این بچه سالم است ببریدش! شادی روح برزگوارش صلوات [ یکشنبه 90/10/11 ] [ 12:50 صبح ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
رزمایش برزگ فدائیان ولایت گردانهای عاشورای حوزه مقاومت بسیج شهری شهید موسوی سپاه چالدران در روز جمعه9 دی با حضور بسیجیان جان برکف این حوزه برگزار گردید. وبسیجیان در این رزمایش نشان دادند که سربازان رهبر عزیزمان امام خامنه ای همیشه آماده پاسخ دندان شکن به یاوه گویان داخلی وفتنه گران بی عقل ودشمنان خارجی علی الخصوص آمریکای غاصب وسگ نگهبانش اسرائیل هستندواگر افراد بی عقل فتنه گر ودشمنان خارجی بخواهند دل رهبر عزیزمان را بیازارندازصحنه روزگار محو خواهند شد. ((سلامتی مقام معظم رهبری،امام خامنه ای صلوات ))
[ جمعه 90/10/9 ] [ 10:32 عصر ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
ما بسیجیان حوزه مقاومت بسیج شهری شهید موسوی سپاه چالدران همچون سایر ملت با بصیرت وفدائیان حریم ولایت اعلام میداریم که همیشه ودر همه حال پشتیبان ولایت و فرزند فاطمه (س)،حضرت امام خامنه ای هستیم واعلام میداریم که هیچ وقت دست از آرمانها، دین ،رهبر،امام وولایت نخواهیم کشید وجانمان را درراه ولایت ودین وقرآن هدیه می دهیم. التماس دعا
[ جمعه 90/10/2 ] [ 11:5 عصر ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
|
☼ ساخت کد صوتی مهدوی برای وبلاگ ☼ |
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |