ولایت،شهدا،بسیج |
آنچه در ذیل می خوانید خاطرات خواندنی و تلخ و شیرین خواهر »بتول صحافی« میباشد که زوایای آشکار و پنهان سیمایسردار شهید »قاسم نصرالهی« را ترسیم میکند .همسر سردار شهید در سختترین لحظات زندگی در کنار همسرش بوده و پا به پای او در مناطق جنگی یار و یاور او بوده و چه کسی شایسته تر از همسر شهید که این چهره سردار دلاور آذربایجانغربی را به تصویر کشد. سردار شهید قاسم نصرالهی در شهرستان خوی متولد شده و در زمان شهادت به تاریخ 13/4/67فرمانده سپاه بانه بود :یک روز صبح میرفتم داروخانه همان روزهایی بود که رزمندگان ما قصد آزادسازی شهر پنجوین عراق را داشتند .توی پیادهرو بودم که هواپیماهای عراقی آمدند و شهر به هم ریخت و بمباران شروع شد. پناهگاهی هم نبود. همان جا کف خیابان دراز کشیدم . بمباران شدید بود. مجال تکان خوردن نبود . در یک روز 254 بمب و راکت در شهر مریوان ریخته شد و از این بمبها و راکتها فقط 24 بمب و راکت منفجر شد و بمب هایی که اطراف ما میریختند اصلا منفجر نشد و نیروهای سپاه سریعا آنها را خنثی کردند .هواپیماهای عراقی دست از سر شهر برنمیداشتند. تقریبا تا ظهر رفتند و آمدند و کوبیدند. من هم دختر شیرخوارهای داشتم. به منزل رفتم تا برای او غذایی درست کنم که باز هواپیماهای عراقی آمدند. همان روز شوهر همسایه مان از منطقه بازگشته بود. او خبر سلامتی آقا (قاسم نصرالهی) را به من داد. در حین همین گفتگو بودیم که هواپیماهای عراقی دوباره آمدند. من بدون معطلی دخترم را بغل کردم و بیرون آمدم . همسایهمان بچه دیگر مرا گرفت و آمد بهخیابان .من دخترم را داخل جوی آب خواباندم و خودم را حافظ او کردم. بمبها یکی یکی میآمدند ولی نمیدانم چرا بعضی از آنها منفجر نمیشد .اتفاقا همان داروخانه هدف بمبها قرار گرفت و چند نفر هم شهید شدند. مردم به خاطر موقعیت غیرعادی شهر را تخلیه کردند .خانه ما آخر شهر بود. من مردم را میدیدم که چطور شهر را خالی میکنند. چون هواپیماهای عراقی چند روز پی در پی کارشان بمباران مریوان بود. همسایههای ما یکی یکی می رفتند. روزی رسید که فقط دو همسایه مانده بودند که آنها هم بارهایشان را بسته بودند. اصرار کردند که من هم به همراه ایشان بروم، چون آقای نصرالهی در آن زمان مسئول سپاه سروآباد (مریوان) بود و چند روز در میان به منزل می آمد. من گفتم که من می مانم و از خطر حمله ضد انقلاب ترسی ندارم، با اصرار آنها و شرایط فوق العاده شهر موافقت کردم که من هم همراه دیگران شهر را خالی کنم.آمدیم به سروآباد،آنجا باغ بزرگی بود و دو پیرزن ساکن آن باغ بودند. چند روزی آنجا ماندیم. آقای نصرالهی هم آمدند و ما را پیدا کرد، هر چند روز یکبار به ما سر می زد. شرایط هر روز بدتر می شد. جایی از شهر نمانده بود که هدف بمبها و راکتها قرار نگیرد. زندگی در آن شرایط و در آن باغ طوری نبود که بشود مدت زمان طولانی در آنجا ماند به همین خاطر آمدیم تهران.حدود یک ماه در تهران نزد پدر و مادرم ماندیم. در این مدت با خبر شدیم که منطقه هم کمی آرام شده است به آقای نصرالهی اصرار کردم مرا برگرداند. راضی نمی شد و میگفت که شهر خالی از سکنه است . هیچکس نیامده و صلاح نیست شما برگردید ولی با اصرار من برگشتیم مریوان.حدود یک ماهی تنها بودیم. هنوز از همسایه ها کسی نیامده بود. اطراف خانه ما بیابان بود. البته تعدادی خانواده کرد در شهر زندگی می کردند ولی دور بر خانه ما هیچکس نبود. چون آقای نصرالهی نبود شبهای سختی را می گذراندم گاهی شبها تا صبح بیدار می ماندم، بخصوص شبهایی که صدای مشکوک می شنیدم، چاقو به دست مینشستم و همه حواسم به دور و اطراف بود.یک شب اتفاق جالبی افتاد. تازه نمازمغربو عشارا خوانده بودم که چشمم افتاد به دیوار حیاط، دیدم چهار پنج نفر به ردیف روی دیوار ایستادهاند. اسلحهای در خانه داشتم آنرا برداشتم و آماده کردم.دخترمرابغل گرفتم و همراه پسرم سه تائی آمدیم به حیاط دیدم اینها اصلا حواسشان به ما نیست. کمی ایستادم و نگاهشان کردم. آنها بایک سیم برق یا چیزی شبیه همین ور می رفتند با صدای بلند گفتم : شما به چه جراتی آمدهاید روی دیوار مردم. یکی از آنها جواب داد : ما نمی دانستیم شما هستید، کار هم نداریم. چون ذهنیت خاصی از بعضی آدمها منطقه داشتم گمان نمی بردم اینان هدفی نداشته باشند. برگشتم داخل اتاق و دخترم را شیر دادم تا خوابید. به همراه پسرم دوباره آمدیم به حیاط که دیدم در حیاط باز است . در آن لحظه واقعا هول کرده بودم. اسلحه هم کاملا آماده شلیک بود. خدا خدا میکردم آقای نصرالهی بیاید. در همین لحظه صدایی شنیدم که میگفت : تسلیم هستم،تسلیم هستم و...به طرف صدا برگشتم،با عجله و هراسان. دیدم آقای نصرالهی است و با گفتن این کلمهها سر به سرم میگذارد. آن شب اتفاقی نیفتاد ولی برای یک زن تنها و دو بچه در حاشیه یک شهر جنگی،کوچکترین مسالهای خود بخود ترس آور بود، ولی شیرین بود. این را آلان نمی گویم آن موقع هم می گفتم. چون احساسم این بود که من هم در این جنگ شریک هستم و شانه به شانه مردان و زنان که دارند از دین و ایران دفاع میکنند سهیم هستم وآنها را تنها نگذاشتهام.بعد از دو سال زندگی سخت و شیرین به بانه آمدیم و چون آقای نصرالهی فرمانده سپاه بانه شده بود در این شهر کوچک وضع کمی بهتر بود. خانهمان نزدیک مقر سپاه بود و از این لحاظ امنیت داشتیم. به همین خاطر با کمک بچههای سپاه چند نفر از خواهران یک ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ تشکیل دادیم که کارمان دوختن لباس برای رزمندگان، شستن پتوها و ... بود وقتی عملیات والفجر 9 شروع شد.عراق بمبارانها را روی شهر بانه آغاز کرد. دوباره تجربه مریوان در نظرم زنده شد،مردم بانه شهر را خالی کردند و کسی نماند. با شروع بمبارانها من همراه دو نفر از خواهران که از تهران آمده بودند و در بانه معلمی میکردند و سه نفر از خواهرانی که از اصفهان آمده و در بیمارستان کار میکردند از طلوع آفتاب تا شب به خارج از شهر میرفتیم و شبها به شهر باز می گشتیم . در همین منطقه خارج شهر یک پل بزرگ بود که پناهگاه ما به شمار می رفت. مجروحین را هم می آوردند آنجا، من در کار رسیدگی به مجروحین به دوستان پرستار کمک می کردم . بچه های جهاد سازندگی روی این پل خاک زیادی ریختند و تغییراتی در آن دادند که تبدیل به یک بیمارستان صحرایی شد. چارهای هم نبود. یک شب که شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان بود، تعدادی مجروح و شهید به این بیمارستان صحرائی آوردند همه آنها از ناحیه سر زخمی یا شهید شده بودند. متوجه شدیم که منافقین با یک مین کنترل از راه دور، خودروی حاملاین رزمندگان را منفجر کردهاند. همه مان از این نکته تعجب کردیم که در شب بیست و یک رمضان این رزمندگان همگی از سرمجروح یا شهید شدهاند. این نکته همه را در بیمارستان متاثر کرد.در آن لحظهها نه مرثیه ای داشتیم و نه مجلسی اما وقتی سرهای شکافته شده شهدا و مجروحین را نگاهمیکردیم همین برایما مرثیه بود.از دوستان نزدیک ایشان تعریف میکرد، برایسرکشی به خط میرفتیم لحظهای آقای نصرالهی به خواب رفت بعد که بیدار شد گفت : ماشین را نگه دارید و همه پیاده شوید. او همه ما را در آغوش کشید و حلالیت خواست. همه ما تعجب کردیم دوباره به راه افتادیم. آنطور که دوستانش گفتند ایشان همراه فرمانده سپاه کردستان و فرمانده ژاندارمری این استان در خط مقدم توسط عراقیها محاصره می شوند. ایشان به آنان میگوید شما بمانید من میروم و کمک میآورم . در این فاصله محاصره شدهها از دست عراقیها فرار میکنند و شهید نصرالهی در راه آوردن کمک تیر مستقیم به پیشانیش اصابت کرده و به شهادت که مزد مجاهدتش است نائل می آید.آن روز بعد از شهادت ایشان، شرایط طوری میشود که نمیتوانند جنازه را به عقب بیاورند. تقریبا یک ماه و نیم بعد از شب تاسوعا بود جنازه را میآورند و روز عاشورا، تشیع جنازه با شکوهی در بانه صورت گرفت. سه روز همه شهر بانه سیاه پوش بود. بانهای که جمعهها هم تعطیل نمی شد تقریبا در این چند روز واقعا به صورت نیمه تعطیل بود. خود مردم منطقه میگفتند سابقه نداشته است زنان ما در تشییع جنازهای شرکت کنند. زنان بانه آن روز آمده بودند و همه شان گریه میکردند،آن روزها واقعا روز عجیبی برای ما و اهل بانه بود. در این محلههای مختلف بانه برای او مراسم بزرگداشت گرفتند. ده روز از طرف رزمنده ها برای ایشان در حسینیهای که نزدیک خانه مان بود مراسم گرفتند. این مراسم ادامه داشت تا جنازه را به تهران آوردند و پیکر شهید قاسم نصرالهی در قطعه 29 بهشت زهرا به خاک سپرده شد. [ یکشنبه 90/6/13 ] [ 8:6 عصر ] [ سیدروح الله جعفری ]
[ نظر ]
|
☼ ساخت کد صوتی مهدوی برای وبلاگ ☼ |
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |